از خيابان 17 شهريور عبور مي کرديم. من روي موتور پشت سر ابراهيم بودم. ناگهان يک موتورسوار ديگر با سرعت از داخل کوچه وارد خيابان شد. پيچيد جلوي ما و ابراهيم شديد ترمز کرد. جوان موتور سوار که قيافه و ظاهر درستي هم نداشت، داد زد: «هُو! چيکار مي کني؟!» بعد هم ايستاد و با عصبانيت ما را نگاه کرد! همه مي دانستند که او مقصر است. من هم دوست داشتم ابراهيم با آن بدن قوي پائين بيايد و جوابش را بدهد. ولي ابراهيم با لبخندي که روي لب داشت در جواب عمل زشت او گفت: «سلام، خسته نباشيد!» موتور سوار عصباني يکدفعه جا خورد. انگار توقع چنين برخوردي را نداشت. کمي مکث کرد و گفت: «سلام، معذرت مي خوام، شرمنده.» بعد هم حرکت کرد و رفت. ما هم به راهمان ادامه داديم. ابراهيم در بين راه شروع به صحبت کرد. سؤالاتي كه در ذهنم ايجاد شده بود را جواب داد: «ديدي چه اتفاقي افتاد؟» با يك سلام عصبانيت طرف خوابيد. تازه معذرت خواهي هم کرد. حالا اگر مي خواستم من هم داد بزنم و دعوا كنم. جز اينکه اعصاب و اخلاقم را به هم بريزم هيچ کار ديگري نمي کردم.

روش امر به معروف و نهي از منکر ابراهيم در نوع خود بسيار جالب بود. اگر مي خواست بگويد که کاري را نکن سعي مي کرد غير مستقيم باشد. مثلاً دلايل بدي آن کار از لحاظ پزشکي، اجتماعي و... اشاره مي کرد تا شخص، خودش به نتيجه لازم برسد. آنگاه از دستورات دين براي او دليل مي آورد. يکي از رفقاي ابراهيم گرفتار چشم چراني بود. مرتب به دنبال اعمال و رفتار غير اخلاقي مي گشت. چند نفر از دوستانش با داد زدن و قهر کردن نتوانسته بودند رفتار او را تغيير دهند. در آن شرايط کمتر کسي آن شخص را تحويل مي گرفت. اما ابراهيم خيلي با او گرم گرفته بود! حتي او را با خودش به زورخانه مي آورد و جلوي ديگران خيلي به او احترام مي گذاشت. مدتي بعد ابراهيم با او صحبت کرد. ابتدا او را غيرتي کرد و گفت: «اگر کسي به دنبال مادر و خواهر تو باشد و آنها را اذيت کند چه مي کني؟» آن پسر با عصبانيت گفت: «چشماش رو در مي يارم.» ابراهيم خيلي با آرامش گفت: «خُب پسر، تو که براي ناموس خودت اينقدر غيرت داري، چرا همان کار اشتباه را انجام ميدي؟!» بعد ادامه داد: «ببين اگر هرکسي به دنبال ناموس ديگري باشد جامعه از هم مي پاشد و سنگ روي سنگ بند نمي شود.» بعد ابراهيم از حرام بودن نگاه به نامحرم حرف زد. حديث پيامبر اکرم را گفت كه فرمودند: «چشمان خود را از نامحرم ببنديد تا عجايب را ببينيد.» بعد هم دلايل ديگر آورد. آن پسر هم تأييد مي کرد. بعد گفت: «تصميم خودت را بگير، اگه مي خواهي با ما رفيق باشي بايد اين كارها را ترك كني.»

برخورد خوب و دلايلي که ابراهيم آورد باعث تغيير کلي در رفتارش شد. او به يکي از بچه هاي خوب محل تبديل شد. همه خلافكاري هاي گذشته را كنار گذاشت. اين پسر نمونه اي از افرادي بودکه ابراهيم با برخورد خوب و استدلال و صحبت کردن هاي به موقع، آنها را متحول کرده بود. نام اين پسر هم اكنون بر روي يكي از كوچه هاي محله ما نقش بسته است!

******

پاييز 1361 بود. با موتور به سمت ميدان آزادي می رفتيم. ميخواستم ابراهيم را براي عزيمت به جبهه به ترمينال غرب برسانم. يک ماشين مدل بالا از کنار ما رد شد. خانمي کنار راننده نشسته بود که حجاب درستي نداشت. نگاهي به ابراهيم انداخت و حرف زشتي زد. ابراهيم گفت: «سريع برو دنبالش!» من هم با سرعت به سمت ماشين رفتم. بعد اشاره کرديم بيا بغل، با خودم گفتم: «اين دفعه حتماً دعوا مي كنه.» اتومبيل کنار خيابان ايستاد. ما هم كنار آن توقف کرديم. منتظر برخورد ابراهيم بودم. ابراهيم كمي مكث كرد و بعد همينطور که روي موتور نشسته بود با راننده سلام و احوالپرسي گرمي کرد! راننده که تيپ ظاهري ما و برخورد خانمش را ديده بود، توقع چنين سلام و عليکي را نداشت.
بعد از جواب سلام، ابراهيم گفت: «من خيلي معذرت ميخوام، خانم شما فحش بدي به من و همه ريشدارها داد. ميخواهم بدونم که...» راننده حرف ابراهيم را قطع کرد و گفت: «خانم بنده غلط کرد، بيجا کرد!»  ابراهيم گفت: «نه آقا اينطوري صحبت نکن. من فقط ميخواهم بدانم آيا حقي از ايشان گردن بنده است؟ يا من کار نادرستي کردم که با من اينطور برخورد کردند؟!»

راننده اصلاً فكر نميكرد ما اينگونه برخورد كنيم. از ماشين پياده شد. صورت ابراهيم را بوسيد و گفت: «نه دوست عزيز، شما هيچ خطائي نکردي. ما اشتباه کرديم. خيلي هم شرمنده ايم.» بعد از کلي معذرت خواهي از ما جدا شد. اين رفتارها و برخوردهاي ابراهيم، آن هم در آن مقطع زماني براي ما خيلي عجيب بود. اما با اين کارها راه درست برخورد كردن با مردم را به ما نشان مي داد. هميشه مي گفت: «در زندگي،آدمي موفق‌تر است که در برابر عصبانيت ديگران صبور باشد. کار بي منطق انجام ندهد و اين رمز موفقيت او در برخوردهايش بود. نحوه برخورد او مرا به ياد اين آيه مي انداخت: «بندگان (خاص خداوندِ) رحمان کساني هستند که با آرامش و بي تکبر بر زمين راه مي روند و هنگامي که جاهلان آنان را مخاطب سازند (وسخنان ناشايست بگويند) به آنها سلام مي گويند»