• عاشق بسکتبال آمریکایی بود
    ۱۴۰۲-۰۴-۰۳
    یکی از علایقی که محمودرضا در نوجوانی داشت تعقیب لیگ بسکتبال حرفه‌ای آمریکا (NBA) بود.  جمعه‌ها قید خواب را می‌زد و از صبح زود می نشست پای تماشای بسکتبال. اطلاعاتش در مورد مسابقات NBA زیاد بود و علاوه بر تلویزیون، اخبار مسابقات ...
  • جایی که فکرش را نمی کنی!
    ۱۴۰۱-۱۱-۱۵
    با ابراهيم از ورزش صحبت مي كرديم. مي گفت: «وقتي براي ورزش يا مسابقات کشتي مي رفتم، هميشه با وضو بودم. هميشه هم قبل از مسابقات کشتي دو رکعت نماز مي خواندم.» پرسيدم: «چه نمازي؟!» گفت: «دو رکعت نماز مستحبي! از خدا مي خواستم يك وق ...
  • قهرمان واقعی
    ۱۴۰۱-۰۷-۰۱
    چند ماه از پيروزي انقلاب گذشت. يکي از دوستان به من گفت: «فردا با ابراهيم برويد سازمان تربيت بدني، آقاي داودي (رئيس سازمان) با شما کار دارند!» فردا صبح آدرس گرفتيم و رفتيم سازمان. آقاي داودي که معلم دوران دبيرستان ابراهيم بود خ ...
  • خبری از ابراهیم نبود
    ۱۴۰۱-۰۷-۲۲
    از شروع جنگ يك ماه گذشت. ابراهيم به همراه حاج حسين و تعدادي از رفقا به شهرك المهدي در اطراف سرپل ذهاب رفتند. آنجا سنگرهاي پدافندي را در مقابل دشمن راه اندازي كردند. نماز جماعت صبح تمام شد. ديدم بچه ها دنبال ابراهيم مي گردند! ب ...
  • شهید گمنامی که یادبود ابراهیم شد
    ۱۴۰۲-۰۱-۲۹
    بعد از ابراهيم حال و روز خودم را نمي فهميدم. ابراهيم همه زندگي من بود. خيلي به او دلبسته بوديم. او نه تنها يک برادر، که مربي ما نيز بود.  بارها با من در مورد حجاب صحبت مي کرد و مي گفت: «چادر يادگار حضرت زهرا (س) است، ايمان يک ...
  • آبروی انسانها برایش مهم بود
    ۱۴۰۲-۰۱-۱۹
    از پيروزي انقلاب يك ماه گذشت. چهره و قامت ابراهيم بسيار جذابتر شده بود. هر روز در حالي که کت و شلوار زيبائي مي پوشيد به محل كار می آمد. محل کار او در شمال تهران بود. يک روز متوجه شدم خيلي گرفته و ناراحت است! کمتر حرف مي زد، تو ...
  • نام او بر کوچه ما نقش بست!
    ۱۴۰۰-۰۸-۰۵
    از خيابان 17 شهريور عبور مي کرديم. من روي موتور پشت سر ابراهيم بودم. ناگهان يک موتورسوار ديگر با سرعت از داخل کوچه وارد خيابان شد. پيچيد جلوي ما و ابراهيم شديد ترمز کرد. جوان موتور سوار که قيافه و ظاهر درستي هم نداشت، داد زد: «ه ...
  • پورياي ولي
    ۱۴۰۰-۰۹-۰۸
    مسابقات قهرماني باشگاهها در سال 1355 بود. مقام اول مسابقات، هم جايزه نقدي می گرفت هم به انتخابي کشور می رفت. ابراهيم در اوج آمادگي بود. هرکس يک مسابقه از او مي ديد اين مطلب را تأييد مي كرد. مربيان مي گفتند: «امسال در 74 کيلو کسي ...
  • می‌خواهم گمنام بمانم!
    ۱۴۰۰-۱۱-۱۵
    آخر آذرماه بود. با ابراهیم برگشتیم تهران. در عین خستگی خیلی خوشحال بود. می گفت: «هیچ شهیدی یا مجروحی در منطقه دشمن نبود، هرچه بود آوردیم.» بعد گفت: ـ«امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال کردیم، مادر هرکدام از این شهدا سر قبر فرزن ...